مصاحبه با هادی صمدی فرزند شهید عباس صمدی

منبع: هابیلیان


از روزی که به یاد دارم، پدر مخالف رژیم شاه بود و جنایات شاه را محکوم می‌کرد. ایشان با تعدادی از دوستان خود که آنها هم روحانی بودند، یک گروه ۱۲ نفری را تشکیل داده بودند و در محفلی خصوصی از مسائل انقلاب و مردم صحبت می‌کردند. ساواک در سال ۱۳۵۴ پدرم را دستگیر کرد اما چون مدرک خاصی از ایشان به دست نیاوردند، خیلی زود آزاد شدند. انگیزه بالای ایشان برای شرکت در تظاهرات‌ها باعث شده بود تا ما هم در در فعالیت‌های انقلاب شرکت کنیم. ایشان همواره در منبرهای خود و در قالب ضرب المثل‌ها و داستان‌های اسلامی، مسائل روز کشور را بیان نموده و مردم را با مشکلات و موانع موجود آشنا می‌کردند. البته در یکی- دو سال آخر به طور علنی مسائل علیه شاه را بیان کرده و مردم را به مخالفت با رژیم شاه دعوت می‌کردند و اندیشه‌های حضرت امام را تبلیغ می‌نمودند. پدر برخلاف این که در سخنرانی‌هایشان بسیار پر شور بودند اما در زندگی خودشان بسیار انسان آرامی بودند. در بحبوحه انقلاب منبر ایشان طرف‌داران بسیار زیادی پیدا کرده بود، ضمن این‌که یکی دیگر از دلایل تمایل مردم در آن زمان به ایشان این بود که پدرم نماینده ۱۱ تن از علما در مشهد بودند. در سال‌های میانی دهه ۵۰ میهمانان زیادی به منزل ما رفت و آمد داشتند و یکی از عواملی هم که من و تعداد زیادی از دوستانم در مدرسه به صفوف انقلاب پیوستیم، صحبت‌های آموزنده پدرم بود. قبل از پیروزی انقلاب، پدرم تاکید داشتند تا پیام امام خمینی(ره) به روستاها نیز رسانده شود و برای همین منظور بود که گروهی را برای تبلیغ در روستاها سازماندهی کردند که بعد از انقلاب نیز این گروه در سازمان تبلیغات سازماندهی شد. پدرم بعد از انقلاب هم در تشکیل شوراهای کمک‌رسانی نقش مفید و سازنده‌ای را به عهده داشت.

از همان دوران کودکی یادم می آید که اتاق پدر پر بود از کتاب و اعلامیه و جزوات مختلف که ایشان در اختیار افراد و گروه‌های مختلف قرار می‌دادند. پدر با بسیاری از روشن فکرنماها مخالف بودند و معتقد بودند که در میان گروه‌های انقلاب، گروه‌ها و افرادی هستند که برای سهم‌خواهی وارد انقلاب شده‌اند و این گروه‌ها را آفت انقلاب می‌نامیدند. وقتی گروه میلیشیای سازمان (مجاهدین خلق!) وارد دبیرستان‌های دخترانه و پسرانه شده بود، من هم برای کنجکاوی از جزوات آن‌ها گرفتم و با خودم به منزل بردم. اما پدرم که با ماهیت آنها آشنایی کامل داشت گفت:«این‌ها گروه‌های ناخالصی هستند که هیچ سهمی در انقلاب نداشتند.» بعد از آن بود که من وارد انجمن اسلامی مدرسه شدم و با هم فکری و یاری پدرم به مخالفت با آن‌ها پرداختم.

یک سال قبل از شهادت‌شان بود که منافقین برای ترور ایشان اقدام کردند. پدرم در منبرهای خود بسیار در مورد منافقین افشاگری می‌کردند. حرف پدرم این بود که مردم بی‌گناه چه ظلمی کرده‌اند که باید توسط منافقین ترور شوند؟ پدرم می‌گفت منافقین منطق گفت‌وگو ندارند. بعد از شهادت شهید بهشتی و شهید هاشمی‌نژاد افشاگری‌های پدرم در مورد منافقین بیشتر شد. مرتبه اولی که برای ترور پدرم آمدند، پدر در مسجد تربتی‌ها در خیابان دانش سخن‌رانی داشتند و بعد از بیرون آمدن از مسجد بود که منافقین ایشان را تا دم درب منزل دنبال کردند اما موفق به ترور ایشان نشدند.

دو روز قبل از آن که منافقین پدرم را به شهادت برسانند، ایشان شدیداً به منافقین تاخته بودند و همواره می‌گفتند که از تهدیدت منافقین نمی‌ترسند.

یک ماه مانده بود به زمان شهادت ایشان، یعنی درست در ۲۲ دی ماه سال ۶۵، من در عملیات کربلای ۵ مجروح شدم. یک ماه بعد یعنی زمانی که من در منزل دوران نقاهت پس از مجروحیت را می‌گذراندم، پدر خواب دیده بودند که دو نفر به منزل ما آمده‌اند و می‌گویند آمده‌ایم تا هادی را با خودمان ببریم و پدر در خواب گریه‌کنان می‌گوید: «به جای هادی من را با خود ببرید.» صبح که از خواب بیدار شدند ماجرا را برای همه تعریف کرده بودند. روز ۲۲ بهمن سال ۶۵، پدر خیلی بشاش بودند و با همه اهل منزل شوخی می‌کردند. ساعت ۸ صبح از همه اهل منزل خداحافظی کردند. قبل از رفتن، پدر من را بوسید و گفت: «پسرم مواظب خودت باش.» در بیمارستان بودم که اعلام کردند منافقین در راهپیمایی نارنجک انداخته‌اند و قرار است مجروحین را به بیمارستان بیاورند. ساعت۱۱:۳۰ بود که از منزل تماس گرفتند و اعلام کردند که پدر به منزل نیامده است. به منزل رفتم و چون دلشوره زیادی داشتم، به همراه برادرم به بیمارستان امام رضا(ع) رفتیم. در بیمارستان سوال کردم که آیا کسی هم شهید شده است و گفتند بلی و یک نفر از شهدا هم روحانی بوده است. به همراه پرستار بخش، به سردخانه بیمارستان رفتیم. دوستم قبل از آن که به سردخانه برویم به من گفت ببینید کسی از شهدا را هم می‌شناسی؟ داخل سردخانه که شدیم نگاهم به جنازه خونین پدرم افتاد که کف سردخانه بود اما جلوی خودم را گرفتم و نگذاشتم برادرم ماجرا را بفهمد. برگشتم و به دوستم گفتم آن روحانی که شهید شده، پدر من است. شهادت پدر بازتاب بسیار گسترده‌ای داشت. منافقین در نشریات‌شان اعلام کردند که یکی از سران نظام را کشته‌اند و اسم و مشخصات پدر را نیز درج کردند!